سلاااااااااااااااااااام. خیلی وقته آپ نکردم. درگیر زندگی بودم. و عشقم. دلم برای اینجا و همه دوستای گلم تنگ شده.
۱۳۹۰ فروردین ۶, شنبه
۱۳۹۰ فروردین ۵, جمعه
شعر زیبایی که خوندم...
احساس خود را لای نان خوردم
روزی که دختر/ بچه گی ها را
تا خانه ات با خنچه می بردم
در من کسی با درد می آمد
در نقش مادر شیر/ می دادم
اما نفهمیدم که زن بودم
من خوب یادم هست آغوشت
بوی غریزِه یا تعفن داشت
وقتی که دست مرگ سنگینت
بااینکه خالی بودم از ماندن
اما نیازت را پدر کردم
با گریه های نذر سجاده
شب را برای خود سحر کردم
در صحنه ی بعدی خودم هستم
دیگر نمی خواهم که زن باشم
از این سکانس دلبری خسته م ...
"سحر بختیاری"
۱۳۸۹ دی ۲۴, جمعه
دیروز تولدش بود. پریشب با خواهرش و دو تا از دوستامون رفتیم کافی شاپ. هرچند برنامه ریزی من بسیار بد بود و همه چی قاطی شد ولی بهم خوش گذشت. از کادوش ناراحت شد. و شاید یه کم خوشحال. و حرفی زد که دوست نداشتم. گفت که تحقیر شده. چون اون همچی کادویی برای من نگرفته. اما کادوی من اون تولدی بود که برام گرفت. و ذوق و هیجانی که از شدت سورپرایز شدن داشتم! و هدیه هایی که لازم داشتم و برام گرفته بود. دلم نمی خواد اینطوری فکر کنه.
پ.ن: دلم می خواد ببوسمت.
اشتراک در:
پستها (Atom)