۱۳۹۰ فروردین ۵, جمعه

شعر زیبایی که خوندم...

من سیر هستم زندگی را چون

احساس خود را لای نان خوردم

روزی که دختر/ بچه گی ها را

تا خانه ات با خنچه می بردم

در من کسی با درد می آمد

من در خودم دنبال " من " بودم

در نقش مادر شیر/ می دادم

اما نفهمیدم که زن بودم

من خوب یادم هست آغوشت

بوی غریزِه یا تعفن داشت

وقتی که دست مرگ سنگینت

در روح من تخم جسد می کاشت

بااینکه خالی بودم از ماندن

اما نیازت را پدر کردم

با گریه های نذر سجاده

شب را برای خود سحر کردم

دست از لبم بردار ! من مَردم !

در صحنه ی بعدی خودم هستم

دیگر نمی خواهم که زن باشم

از این سکانس دلبری خسته م ...

"سحر بختیاری"

۱ نظر: