۱۳۹۱ فروردین ۵, شنبه

دلم یه پارتی می خواد واسه خودمون. ولی حیف که نمی شه فهمید کی هم تیمیه تو این شهر...
خسته شدم از این وضع. دلم زندگی خودم رو می خواد. پارتنر خودم رو. آینده خودم رو. آرزوها و لذتهامون رو.عشقبازی خودمون رو تو آرامش. خدایا چرا اینقدر منو راه می بری؟ تا کی؟ من خسته ام. داره دیر میشه خدا...
سلام. نمی دونم چی شد که یهو نیومدم دیگه به وبلاگم سر بزنم. اتفاقات بد و خوبی افتاد تو این مدت. یه اتفاق بد تو خانواده. و خوب دوست دخترم هم که همچنان هست و کلی هم دوسش دارم. اما کلی حرف باهاتون دارم. حالا نمی شه همه رو همینجا گفت. کم کم. ولی دلم تنگ شده بود برای اینجا و دوستام.